شهید گمنام
ما در جابجایی هایی که داشتیم، برای پیاده شدن از اتوبوس، طبیعتاً باید سرمان را خم می کردیم. چرا که سقف اتوبوس کوتاه بود. همین طور که سرمان خم بود و پایین می آمدیم، دو طرفمان مأموران عراقی به ردیف ایستاده بودند از مقابلشان که می گذشتیم، اینها به ترتیب توی سرما می زدند. چون فاصله ی هر ردیف آنها به هم کم بود و دالان مانندی درست کرده بودند. ما اسم این فاصله (خروخ از اتوبوس تا آخرین نفر عراقیها) را «دالان مرگ» گذاشته بودیم.
***
یک روز یکی را به عنوان نفوذی داخل آسایشگاه آوردند. همه ما می دانستیم که او نفوذی است. با آمدن او چند روز یک بار یکی یکی ما را می بردند و به خاطر گزارشهایی که آن آدم داده بود تنبیه می کردند. ما هر چه سعی کردیم روی آن نفوذی کار کنیم و او را به راه بیاوریم فایده نداشت. وقتی از این راه به نتیجه نرسیدیم و ناامید شدیم او را داخل یک پتو پیچیدیم و قدری زدیم. با همین یک مقدار کتک رفت پیش عراقیها و خواست که از آسایشگاه ما بیرونش کنند. این کتک بسیار کمی که ما به او زدیم در مقابل کتک های پی در پی شدیدی که بچه ها از عراقی ها می خوردند هیچ بود، اما بچه ها به خاطر ایمان و اعتقاد محکمی که داشتند مقاومت می کردند. ما را برای کتک خوردن به حمام می بردند علتش هم این بود که آب را روی بدن ما باز کنند تا بر اثر ضربه شلاق یا وسایل دیگر سیاه نشود و ورم نکند و سربازی بود خیلی تنومند و قوی هیکل، چوبی توی دستش بود که دسته ی کلنگ بود، با آن می زد. یک روز از میان صحنه های مختلف شکنجه صحنه ای دیدم که خیلی متأثر شدم و هنوز که هنوز است وقتی یادم می آید اشک چشم هایم را پر می کند. یکی از هم بندی های من وقتی کتکش را خورد و باصطلاح جیره اش را گرفت با حالتی مظلومانه و غریبانه زد زیر گریه که «.. یا اباالفضل آخه مگه ما بچه های شما نیستیم؟ چقدر شکنجه؟ ... چقدر تحمل؟ ... به خدا دیگه خسته شدیم؟»
این صحنه من و بقیه ی بچه های دور و برمان را خیلی متأثر کرد.
***
عراق خیال می کرد ممکن است ما فرار کنیم. اما در اصل فرار در فرهنگ ما مذموم بود. به این دلیل که فرار را نوعی خودخواهی تلقی می کردیم. چرا که یک نفر برای راحتتر شدن خودش باعث می شد همه اسرای آن بند را به شلاق ببندند. در تمام مدتی که من اسیر بودم یک بار یک نفر فرار کرد. هر وقت ما بیرون بند بودیم و وسایل زباله کش می آمد بلافاصله داخل باش می دادند. همه ی ما که داخل بند می شدیم خیال‌ آن ها راحت می شد که کسی داخل سطل آشغالها پنهان نشده است، لذا با خیال راحت سطلها را خالی می کردند و می رفتند. یک بار یک نفر به محض بیرون رفتن از بند رفته بود و زیر همه ی آشغالهای یک سلطل پنهان شده بود. عراقیها هم نفهمیده بودند او را لابه لای زباله ها برده بودند و او هم فرار کرده بود. یکی از نفوذی ها او را دیده بود و به عراقیها لو داده بود. آنها هم بلافاصله با ماشین راهی آن منطقه شده بودند و قبل از اینکه او خیلی دور شود، پیدایش کرده بودند. وقتی برش گرداندند، همه اسرا را کتک زدند. بعد هم او را به استخبارات بردند و دیگر او را ندیدیم. شاید به خاطر این که او تجربیات به دست آورده اش را در اختیار دیگران قرار ندهد. به خاطر کمبود دارو و باند، پانسمان زخمها را هر چند روز یکبار عوض می کردند و این مشکلی بود برای زخمی ها. دکتری ایرانی داشتیم به نام دکتر مجید، که در عین بی دارویی بیماران را روحیه می داد. او وقتی به درمانگاه عراقی ها می رفت مقداری از داروها و باندهای آنها را داخل جیبش می گذاشت و برای زخمی های ایرانی می آورد. اگر او این کار را نمی کرد، زخم ها چرک می کردند و به زودی خوب نمی شدند.
***
در حرم حضرت دانیال عده ی زیادی پناه آورده بودند، همه از شوش نبودند. از مهران و خرمشهر هم پناه آورده بودند و ضجه می زدند. آن روز بعد از ظهر سر و صدا و شلیک کمتر شد. خیلی ها به خیال اینکه جنگ تمام شده به خانه هایشان برگشتند. به آن ها می گفتیم عراق در حال پیشروی است اما قبول نمی کردند. می گفتند بی خود می گویی جنگ تمام شد. دنبال اسلحه می گشتیم اما نبود، تازه معلوم هم نبود که عراقی ها کجا هستند!
فردای آن روز عده ای از ارتشی ها را در حرم دانیال نبی دیدم که عازم جنگل کنار کرخه اند.
خوشحال شدم که بالاخره با این گروه اعزام می شوم. سرهنگ مسنی فرمانده شان بود و داشت برایشان صحبت می کرد. همینکه گفت یک بلدچی لازم داریم، گفتم «من» با اینکه جنگل های کنار کرخه را خوب بلد نبودم اما می خواستم به هر شکل که شده با عراقیها روبه رو شوم و با آن بجنگم. گفت که به من اسلحه بدهند، حالا خوشحال تر شدم. گفتند اسلحه نداریم. اسلحه ها را قبلاً توزیع کرده ایم و تمام شده است. گفتم من بدون اسلحه می آیم. آنها قبول کردند و راه افتادیم. در بین راه همه اش نگران بودم که نکند چون راه را بلند نیستم برم می گردانند. خار و خاشاک زیاد بود و پاهایم زخمی شده بود. اما از ترس اینکه به خاطر کند رفتن برم گردانند تحمل می کردم و به زور خودم را می کشاندم جلو. حتی برای اینکه راحت تر و تندتر راه بروم کفشهایم را درآوردم، آنها را دست گرفتم و پابه پای بقیه می رفتم. توی راه فهمیدم که غیر از من چند نفر دیگر هم راهنما هستند. خوشحال شدم، یکی از آن ها شهید نادر سلیمانی بود که من پابرهنه شدن را از او یاد گرفتم. دیگری جانباز حمید سیلانی بود، غلام حجیم و نادر حمزه و شهید علی اللهیاری و شهید زهیری هم بودند. آن شب درختها بلندتر به نظر می آمدند و سایه ها وحشتناکتر بودند. همینطور که هم کمین گرفته بودیم و هم دنبال عراقی ها بودیم ناگهان چند منور شلیک شد. تا آن موقع من نمی دانستم منور چه شکلی است. ارتشی ها به محض شلیک منور درازکش خوابیدند و از ما هم خواستند که بخوابیم تا از دیدرس دشمن در امان باشیم. همین کار را هم کردیم اما راستش بدمان هم نمی آمد که عراقی ها ما را ببینند تا با آنها درگیر شویم و تقاص آن مردم بی گناه را از آنها بگیریم. (1)

پی نوشت ها :

1- آن روزها، صص 123-122 و 159 - 158 و 165 - 163. کلیدواژه: شهید گنام
منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.